از نيم‌کره جنوبی

Tuesday, March 28, 2006

تعطیلات نامه

ظهر شده. آفتاب پهن شده وسط حیاط جلوی واحد ما و آدم رو وسوسه می‌کنه که بزنه بیرون. تسلیمش می‌‌شم. حوله و دوربین و کتاب رو می‌اندازم تو کوله‌ام. با ضدآفتاب صورتم رو می‌پوشونم. کلاه ایمنی رو می‌گذارم روی سرم و می‌رم پارکینگ. طبق معمول موقع بیرون آوردن دوچرخه پاهام رو زخم و زیلی می‌کنم. یادم می‌افته که این زخم‌ها نشانه ورزشکاریه. به این ترتیب با غرور، سرم رو بالا می‌گیرم و پا می‌زنم. مسیر دوچرخه‌سواری در حاشیه ساحل واقع شده. به دریا نگاه می‌کنم. دوچرخه‌سوارهای دیگه ازم جلو می‌زنند. ای بابا، چرا تندتر از این نمی‌تونم برم؟ باز یادم می‌افته که چیزی که مهمه پیشرفته، نه اینکه الآن چه‌قدر تند می‌تونم برم. از اینکه به این خوبی خودم رو خر می‌کنم، شاد می‌شم.

می‌رسم. دوچرخه رو قفل می‌کنم می رم تو ساحل. حوله ام رو پهن می‌کنم روی ماسه‌ها، خیلی نزدیک خطی که آب دریا به جا گذاشته. دراز می‌کشم و کتابم رو باز می‌کنم. از دست این قاجاریه که چه‌ها بر سر مملکت آوردند، یه کم ته دلم بد وبیراه می‌گم. گوشه چشمم ولی به موج‌هاست. ساحل اینجا به نظرم خیلی پهن و مسطح می‌آد شاید چون موج‌ها وقتی می‌شکنن تا مسافت زیادی توی ساحل شنی جلوتر می‌آن، بیشتر از حالت معمول.

ملت مشغول شنا و موج‌سواری ان. اکثرشون نوجوانند. یادم می‌افته به مقاله‌ای که می‌گفت استرالیا از نظر تحصیلات دبیرستانی دچار مشکله. خیلی وقت‌ها بچه‌ها سر کلاس‌هاشون حاضر نمی‌شن چون دارند وسط دریا موج‌سواری می‌کنند. حس می‌کنم پدیده قابل درکیه. پامو می‌زنم به آب. شلوارم خیس و شنی می‌شه. تا خونه رو باید همین‌طوری برونم. سر راه یک ردیف نخل کشف می‌کنم. چقدر هم کوتاه و چاقن. عاشقشون می‌شم.

دوش داغ، غذای گرم و نرم به علاوه برنامه‌کودک و آهی از سر رضایت. حس می‌کنم از تعطیلاتم راضی‌ام. می‌دونم که به زودی نظرات اساتید رو دریافت می‌کنم و باید دست به کار تصحیحات و آماده‌کردن ارایه‌ام بشم. دلم اما سفر می‌خواد به یه جای دور، سفر همیشه آدم رو تازه می‌کنه.

‡

Monday, March 27, 2006

امروز

بعضی روزها که از خواب پا می‌شم حس شگفت‌زدگی می‌کنم، از اینکه دنیا داره می‌چرخه،‌ من وجود دارم و سلامت هستم! به شکرانه، نیت می‌کنم که امروز من هم توی این چرخش اثری بگذارم؛ یه جوری که شبش شاد باشم.

‡

Wednesday, March 22, 2006

تعطیلات نوروزی

امروز خیلی سبک و هیجان‌زده‌ام. بالاخره نسخه کامل تزم رو برای اساتیدم پست کردم. فعلا منتظرم که نظراتشون رو برام بفرستند. تا اون موقع بی‌کارم. یعنی وقتم مال خودمه. آخ که چه حس شیرینیه. انگار این چند روزه اول فروردین رو من هم تعطیلات نوروزی دارم.

این مدت تز نوشتن به من خیلی سخت گذشت. اصلا من با این سیستم انفرادی کار کردن حال نمی‌کنم. ‌انگار در یه مقطعی از زندگیت باید عمده وقتت رو در خلوت سر کنی،‌ نمی‌تونی با دیگران ارتباط درست و حسابی برقرار کنی چون مجبوری تز تک نفره‌ات رو بنویسی. اصولا اینجا، مرام تحصیلات بالای لیسانس همین‌طوری است. هر کس روی پروژه خودش کار می‌کنه و از کار گروهی و این حرفا خبری نیست. من دلم، هزار بار برای کار تیمی تنگ شده. کار با یک تیم چند ملیته که با هم تا به حال سلام علیک هم نداشته‌اید ساده نیست، ولی در کل خیلی بازدهی بیشتری داره،‌ با هم هم‌فکری می‌کنید، نقاط ضعف هم رو می‌پوشونید و از همه مهمتر یه جور نزدیکی بینتون ایجاد می‌شه و ازفرصت ایجاد روابط دوستانه برخوردار می‌شید. اینجا اما اگر دانشجوی research باشید، هیچ کار مشترکی با دیگران انجام نمی‌دید و همین موجب می‌شه خیلی کند و سخت به دیگران نزدیک شید.

به هر حال دیگه هر چی بود، (تقریبا!) گذشت. من فعلا برم به بقیه تعطیلاتم برسم.

‡

Tuesday, March 21, 2006

سال نو مبارک

سیب و سکه و سرکه و سیر و ساعت، پنج تا سین. گلدون به جای سبزه و باز هم یکی کم داریم. خوب به خودمون می‌بخشیم، اینجا امکانات کمه. مهم اینه که سال تحویل شده و من هم احساس تحول می‌کنم! حالم یه عالم خوبه. حس می‌کنم خیلی خوبه که آدم دلش بند مراسم و تشریفات سال نو باشه. انگار معنی همه کارهایی که برای تحویل شدن سال می‌کنیم اینه که تو اون لحظات خودمون رو بسپریم به این حس نوشدن. انگار خودت رو رها می‌کنی که حس تازه‌شدن سال درونت نفوذ کنه و تو رو هم تازه کنه.


سال نو مبارک!

‡

Friday, March 17, 2006

بهاریه آقای غیاثی اشکم رو درمی‌آره. بلند بلند هق‌هق می‌کنم، اصلا نمی‌فهمم این همه بغض از کجا آمده. شاید چون تصاویر خیلی زنده‌اند. سفر به ایران، رسیدن به تهران شلوغ، خانواده، جمع رفقا، جاده‌های شمال، بوی عید نوروز، دید و بازدیدها، و آخر سر دلتنگی برای برگشتن به خانه، در خاک غریب.

این دومین تعطیلات عیدی است که دور از ایرانم. گریه‌ام از سر دلتنگی برای بهارهای وطنی نیست. ایران، حتی اگر عیدهاش مثل زمان‌های بچگیم باصفا بود، ازش بیرون نمی‌آمدم. تلخی اوقاتم از حس بی‌وطنی است. از اینکه اهل هیچ جایی نیستم انگار. فعلا دلم نمی‌خواد برای زندگی برگردم ایران و می‌دونم که سال‌ها طول می‌کشه که به یه خاک دیگه احساس تعلق کنم، شاید هم هیچوقت نکنم.

ای کاش آدمی،
وطنش را همچون بنفشه‌ها
می‌شد با خود ببرد به هر کجا که خواست...

‡

Thursday, March 16, 2006

Shawshank Redemption (1994)


یک فیلم بسیار روان و خوش‌ساخت با مضمون "امیدواری". از اون فیلم‌هاست که وقتی می‌شینی پاش، امکان نداره حواست پرت جای دیگه‌ای بشه. قصه‌ای است درباره یک قهرمان که دنیای ستمگر رو با خودش مهربون می‌کنه. به نظرم این نمونه یک فیلم خوب "آمریکایی" است. فیلم‌های آمریکایی یه نوع خوش‌بینی بانمک دارند که موجب می‌شه قهرمان داستان بالاخره در آخر پیروز و موفق بشه و بیننده فیلم هم راضی و خوشحال بره سراغ زندگی خودش. خلاصه که دیدنش به حال آدم خسته مفیده.

کارگردانش همون کسی است که “The Green Mile” رو ساخته و فضای داستان هم باز توی زندان می‌گذره.

‡

Wednesday, March 15, 2006

کمک

خوابگاه ما ماه آینده قراره یک نمایشگاه بین‌المللی برگزار کنه! به این ترتیب که هر ملیتی برای خودش غرفه‌ای داشته باشه و یک نوع غذا و یک جور سرگرمی سنتی-ملی ارایه کنه.

به نظرتون برای پاسداری از آبروی ملی باید چه کنیم؟ هر چی به ذهنتون می‌رسه بگین لطفا.
در مورد غذا، باید در واقع یه جور پیش‌غذا یا دسر درست کنیم و منظور از سرگرمی هم یه جور بازی یا شیرین‌کاری است.

‡

Tuesday, March 14, 2006

دوچرخه‌سواری

بعد 15 سال دوباره دوچرخه‌سواری کردم! تجربه بسیار بسیار هیجان‌انگیزی بود. اصلا فکر نمی‌کردم یادم باشه که چه‌جوری روی چرخ باید نشست. اون هم چرخ به این گندگی. ولی خیلی ناخودآگاه پاها و دست‌ها وظایف خودشون رو انجام دادند. من هم نه خیلی جسور نه خیلی ترسو، کنار اتوبان زیر بارون ریز دوچرخه‌سورای کردم، پشت چراغ قرمزها ایستادم‌، و برای عابرهای پیاده بوق زدم (نشون می ده که چه‌قدر ذوق‌زده و جوگیر شده بودم!).

توی مملکت ما چه حقوق پیش‌پا‌افتاده‌ای رو از آدم می‌گیرند. تازه بدتر اینکه تنبل‌هایی مثل من حتی وقتی که منعی هم وجود نداره، انقدر دیر به فکر می‌افتند که بجنبند و ترک عادت کنند. حالا خیلی حس خوبی دارم! هی دخترهای خارجه‌نشین! اگه هنوز امتحان نکردین امتحان کنین، از من یاد بگیرین!

حاشیه: تا یادم نرفته بگم که مشوق اصلی من در کسب این موفقیت عظیم این آقای هم‌وبلاگی بوده.

‡

Saturday, March 11, 2006

شصت

پرده نخست: يه جورايی، به طور خيلی ذاتی و درونی و ته‌نشين‌شده‌ای، فکر می‌کنم شصت سالگی مرز پيريه! مثلا چند سال پيشا شصت‌وچندساله‌ها پدربزرگ‌هام بودند، يا شوهرخاله‌ام اخيرا شصت سالش شد، و خيلی مثال‌های ديگه. ولی مثلا اگه کسی پنجاه‌وچند سالش باشه (حتا به ازای چند=9!) نمی‌دونم چرا اصلا فکر نمی‌کنم پيره.
پرده دوم: امشب زنگ زديم به بابام که تولدش رو بهش تبريک بگيم. وقتی داشتيم با شوخی و خنده حساب می‌کرديم که چند سالشه و به عدد پنجاه‌وپنج رسيديم، يه دفعه جمع و تفريق آن‌لاين مزخرفم خوب شد و ناخودآگاهم، به طور خودکار، تفاوت اندک پنجاه‌وپنج و شصت رو حساب کرد و با يه پتک کوبيد تو سرم... يادم نمياد چه جوری سر صحبت رو هم اوردم و گوشی رو دادم به سارا تا بتونم سر فرصت از کما خارج بشم.

‡

نمی‌دونم تو این مدت اخیر چه‌کاری پیش برده‌ام؟ تزم رو تموم نکردم، ورزش نکردم، عیدی نخریدم، سبزه سبز نکردم، فقط یه جوری گم شده‌ام بین آهنگ‌ها و فیلم‌ها. نمی‌دونم این چه دردیه، گاهی یادم می‌ره که یک‌بار، فقط یک‌بار قراره زندگی کنم.

‡

Saturday, March 04, 2006

ای لامروت

می‌دونم ممکنه واسه بعضيا تکراری باشه، ولی ممکنه هم واسه بعضيا نباشه! يادم نمی‌ره ... همه با هم ... اون شب تو کافه ...


‡

Friday, March 03, 2006

چندوجهی منتظم

بر عکس چندضلعی منتظم (که بی‌شمار تا داريم ازش)، فقط پنج تا چندوجهی منتظم داريم، فقط پنج تا! چهاروجهی، شش‌وجهی، هشت‌وجهی، دوازده‌وجهی و بيست‌وجهی منتظم. چون شکل‌هاشون خوشگله اين جا می‌ذارمشون.
اگه آدم ايده‌آليستی باشين احتمالن از تقارن مطلق بايد خوشتون بياد. حالا هم که می‌دونين فقط پنج تا از اينا داريم حتمن می‌خواين واسه خودتون هم داشته باشينشون. پس بازشده‌شون رو هم واسه‌تون می‌ذارم که بتونين درستشون کنين: چهاروجهی، شش‌وجهی، هشت‌وجهی، دوازده‌وجهی و بيست‌وجهی.
راستی چرا فقط پنج تا؟

‡