از نيم‌کره جنوبی

Tuesday, January 23, 2007

روزمره

توي اتوبوسم در حال برگشت به خونه. خسته و بي‌حوصله، معلوم نيست از چي! طبق آخرين عادت زندگيم، شاکي‌ام از خودم، باز هم معلوم نيست براي چي. کتابم رو در مي‌آرم بخونم تا ذهنم بيشتر از اين، فرصت نکنه برچسب‌هاي مختلف به پيشانيم بچسبونه و با لحن اتهام‌آميزش اوقاتم رو تلخ‌تر کنه. در واقع قصدم از کتاب خوندن در اين لحظه گرفتار کردن ذهنم است، نه لذت بردن از خوندن کتاب. قبول دارم که اين‌کار استفاده ابزاري است از ادبيات. ذهنم با موذي‌گري اين رو هم بهم گوشزد مي‌کند، ‌سعي مي‌کنم محلش نگذارم بلکه شرش را براي چند لحظه هم شده کم کنه. بعد يک‌دفعه صدايي مي‌شنوم که خلوت اتوبوس را بهم زده، از قرار معلوم بغل دستي‌ام با من حرف مي‌زنه. تا به حال نديده‌امش، لابد جديدا آمده به خوابگاه ما. ميخواد بدونه که کتاب "هاينريش بل" ام را از کجا آورده‌ام، ‌چون تا به حال در اين مملکت چيزي از هاينريش بل نديده‌است. چشمش به پشت جلد کتاب است که به انگليسي اسم کتاب و بل را نوشته. لهجه‌اش عجيب است،‌ آلماني است؟ با آدم‌هاي آلماني زيادي سر و کار نداشته‌ام، اولين سوال بديهي که دوست دارم بپرسم همينه که اهل کجاست. به جاش اما از روي يه جور کم‌رويي چرند و ابلهانه توضيح مي‌دم که کتاب به فارسي است و مي‌پرسم که کتاب‌هاي هاينريش بل را خونده يا خير. جواب مي‌ده که خيلي وقت پيش قصه‌هاي او براي بچه‌ها را خونده. نمي‌دونستم که بل براي بچه‌ها هم نوشته‌است، ‌يک لحظه شک مي‌کنم که شايد طرف پرت است و دهنم به سوال پر مي‌شه که واقعا؟ نمي‌فهمم چه‌چيز مانعم مي‌شه. کمرويي مسخره واحمقانه‌ايست. چند ثانيه‌اي به سکوت مي‌گذره و همسفر ناآشنا با اينکه مشتاق به ادامه مکالمه به نظر مي‌رسه سکوت را نمي‌شکنه، احتمالا از روي ادب. سرم را در کتاب فرومي‌برم و با خودم کشمکش مي‌کنم که دوباره سر صحبت را باز کنم. مي‌دونم که به رفيق جديد احتياج دارم و بالاخره رفاقت‌ها از همين مکالمات ساده پا مي‌گيرند. سعي مي‌کنم خودم رو قانع کنم. فقط کافي است برگردم و بپرسم که آلماني است يا نه. اما فايده‌اي نداره، حتي يک کلمه هم نمي‌تونم از دهنم بيرون بکشم. طرف چند بار سر مي‌کشه طرفم، البته به طور نامحسوسي. باز هم فايده‌اي نداره، موفق نمي‌شم دهنم ر و باز کنم. بالاخره مي‌رسيم به خوابگاه. ذهنم جولان مي‌ده و محکومم مي‌کنه به کم‌جسارتي. حرفش حق يا ناحق، سعي مي‌کنم بهش توجهي نکنم. خداخدا مي‌کنم که يه‌بار ديگه طرف رو توي اتوبوس ببينم.

‡

4 Comments:

  • شهرتون که خیلی بزرگ نیست سارا... می بینیش خوب باز

    By Anonymous Anonymous, at 5:09 AM  

  • سلام سارا
    این لینک فارسی های وبلاگتون همش بهم ریخته حداقل به چشم من قاطی پاتی می یاد

    By Anonymous Anonymous, at 5:44 AM  

  • تحلیل هات از خودت رو که میخونم به این نتیجه می رسم که تو بیشتر از هر کسی شایسته ای که روانشناس باشی.

    By Anonymous Anonymous, at 6:24 PM  

  • salam
    az in neveshtaton kheili khousham omad,besyar ziba tosif kardid.
    khoudahafez shoma
    nima

    By Anonymous Anonymous, at 8:43 AM  

Post a Comment

<< Home