از نيم‌کره جنوبی

Sunday, February 04, 2007

تولد



اين‌ کانگوروهای فسقلی که مي‌بينيد عکسشون اينجاست، کادوی تولد امسال من اند. البته نه خودشون، ‌بلکه همين نائل شدن به ديدارشون! ديروز سيامک من رو سورپريز کرد. قبل اينکه من از خواب بيدار بشم، يک ماشين کرايه کرد و بعد سوار شديم و 2ساعت به سمت جنوب ولونگونگ رانندگی کرديم تا رسيديم به جايی به نام Jarvis Bay که به‌خاطر کانگروهای وحشي‌اش معروفه وکلی کانگوروی وحشی ديديم. البته در واقع اسم اين‌ها هست Wallaby. از کانگرو کوچيک‌ترند، من که تفاوت ديگه‌ای توشون کشف نکردم. نمي‌دونين با ديدن اينا چه‌قدر ذوق‌زده شديم! خودم هم فکر نمي‌کردم که انقدر تجربه هيجان‌انگيزی باشه. کادوی تولد خوشگلی بود نه؟

26 سالگی هم تموم شد و سال 27 ام رو شروع کردم در حالی که دلتنگي‌هام برای همه کسايی که دوست داشتم باهاشون مي‌بودم، به‌خاطر محبت‌های همه دوستان دور و نزديک، خيلی قابل تحمل‌تر شده. به‌خاطر اين محبت‌ها خوشبختم و دلم مي‌خواد اينجا ثبتش کنم تا هميشه يادم بمونه که آدم 26 ساله خوشبختی بوده‌ام.

مرسی از همگي‌تون، به خاطر تلفن‌ها و پيغام‌ها و کارت‌ها و هديه‌ها و سورپريزهاتون! ممنون.

‡

Thursday, February 01, 2007

درد دل

ديشب ايران رو توی youtube جستجو کرديم و ويديوهای جديدی رو که اضافه شده‌بود، ديديم. بحث داغ همه شبکه‌های خبری آمريکايي، از راست گرفته تا چپ، اينه که آيا پرزيدنت بوش توی اين دوسالی که به پايان دوره رياست‌جمهوريش مونده دست به اقدام نظامی عليه ايران خواهد زد يا خير. انقدر دچار حس‌های مختلف و متناقضی شدم که احساس مي‌کردم هرلحظه ممکنه عصب‌هام ترک بخوره. عصبانيم از اين همه خود‌خواهي، از اين حق مسلمی که يک کشور برای خودش در قبال بقيه دنيا قايله. از شنيدن استدلال‌های مفسرهای آمريکايی دموکرات و محافظه‌کار، مبهوت شدم. حتی مثبت‌ترينشون که معتقدند بايد جلوی بوش رو گرفت تا دست به اين حمله مصيبت‌بار نزنه، دليلشون نهايتا فقط و فقط يک چيزه‌: اينکه منافع آمريکا در خطر نيفته. اينکه درگير يک جنگ طولانی نشوند که تا 30 سال ديگه هم فرزندان و نوه‌هاشون مجبور باشند زندگيشون رو به‌خاطرش به‌خطر بيندازند. و همه اين‌ها رو به‌نحوی بيان مي‌کنند که انگار بديهي‌ترين مساله عالمه. يعنی اصلا مهم نيست،‌ حتی ذره‌ای مهم نيست که به‌سر مردم ايران و خاورميانه چی مي‌آد، اينجا فقط آمريکايي‌ها هستند که اهميت دارند، و وظيفه‌ای هم ندارند که فکر کنند اعمالشون چه پيامد‌هايی ممکنه برای بقيه دنيا داشته باشه. مبهوتم از اين همه خودمحوری سياست‌مدارهايی که دغدغه‌های ناسيوناليستي‌شون رو به اين راحتی بيان مي‌کنند و حتی يک لحظه به ذهنشون نمي‌آد که اون ملت ديگه که قراره برن بمباشون رو بريزن رو سرشون، چه حق و حقوقی اين وسط دارند. اصلا حق زندگی دارند؟ ياد روزهای جنگ مي‌افتم و هشت‌سال اول عمرم که جنگ جزء طبيعی زندگيم بود. ياد آژير قرمز و صدای ضدهوايي‌ها و همه شب‌هايی که زيرپله‌ها از سرما و ترس دندونام به‌هم مي‌خورد. ياد همه عزاداري‌هايی مي‌افتم که شاهدشون بودم و اين‌ها همه تجربيات منی بود که توی جنگ کمترين ضربه‌ها رو خوردم. از جنگ متنفرم. عصبانيم از اين‌که هيچ‌کاری ازم برنمي‌آد، حداقل چيزی به ذهنم نمي‌رسه که ازم بربياد. عصبانيم از اين‌که هنوز دو سال به پايان دوره رياست‌جمهوري بوش باقي مونده و اين روزهاي اضطراب، که همچنان ادامه داره.

‡