از نيم‌کره جنوبی

Tuesday, January 30, 2007

خرس کوچولوها


اين خرس‌هاي ملوس رنگي‌رنگي که مي‌بينيد، هديه صليب‌سرخ استرالياست به بچه‌هايي که نمي‌تونن عروسک ديگه‌اي داشته باشند. خيلي نرم و خوشگلن. اما نمي‌دونم واقعا چه‌قدر درد بچه‌ها رو دوا مي‌کنند، فکر کن همه هم‌سن و سال‌هات باربي و برتز داشته‌باشند و تو يه خرس بافتني که فقط و فقط صليب‌سرخ توليدشون مي‌کنه.

‡

توضيح

مي‌دونم اين نوشته‌هاي فارسي توي حاشيه وبلاگ به شکل خرچنگ قورباغه در اومده. به خاطر سوييچ کردن به بلاگر جديده. دارم نم‌نمک درستشون مي‌کنم، يه ذره طول مي‌کشه فقط، اون هم به‌خاطر تنبلي.

‡

Tuesday, January 23, 2007

روزمره

توي اتوبوسم در حال برگشت به خونه. خسته و بي‌حوصله، معلوم نيست از چي! طبق آخرين عادت زندگيم، شاکي‌ام از خودم، باز هم معلوم نيست براي چي. کتابم رو در مي‌آرم بخونم تا ذهنم بيشتر از اين، فرصت نکنه برچسب‌هاي مختلف به پيشانيم بچسبونه و با لحن اتهام‌آميزش اوقاتم رو تلخ‌تر کنه. در واقع قصدم از کتاب خوندن در اين لحظه گرفتار کردن ذهنم است، نه لذت بردن از خوندن کتاب. قبول دارم که اين‌کار استفاده ابزاري است از ادبيات. ذهنم با موذي‌گري اين رو هم بهم گوشزد مي‌کند، ‌سعي مي‌کنم محلش نگذارم بلکه شرش را براي چند لحظه هم شده کم کنه. بعد يک‌دفعه صدايي مي‌شنوم که خلوت اتوبوس را بهم زده، از قرار معلوم بغل دستي‌ام با من حرف مي‌زنه. تا به حال نديده‌امش، لابد جديدا آمده به خوابگاه ما. ميخواد بدونه که کتاب "هاينريش بل" ام را از کجا آورده‌ام، ‌چون تا به حال در اين مملکت چيزي از هاينريش بل نديده‌است. چشمش به پشت جلد کتاب است که به انگليسي اسم کتاب و بل را نوشته. لهجه‌اش عجيب است،‌ آلماني است؟ با آدم‌هاي آلماني زيادي سر و کار نداشته‌ام، اولين سوال بديهي که دوست دارم بپرسم همينه که اهل کجاست. به جاش اما از روي يه جور کم‌رويي چرند و ابلهانه توضيح مي‌دم که کتاب به فارسي است و مي‌پرسم که کتاب‌هاي هاينريش بل را خونده يا خير. جواب مي‌ده که خيلي وقت پيش قصه‌هاي او براي بچه‌ها را خونده. نمي‌دونستم که بل براي بچه‌ها هم نوشته‌است، ‌يک لحظه شک مي‌کنم که شايد طرف پرت است و دهنم به سوال پر مي‌شه که واقعا؟ نمي‌فهمم چه‌چيز مانعم مي‌شه. کمرويي مسخره واحمقانه‌ايست. چند ثانيه‌اي به سکوت مي‌گذره و همسفر ناآشنا با اينکه مشتاق به ادامه مکالمه به نظر مي‌رسه سکوت را نمي‌شکنه، احتمالا از روي ادب. سرم را در کتاب فرومي‌برم و با خودم کشمکش مي‌کنم که دوباره سر صحبت را باز کنم. مي‌دونم که به رفيق جديد احتياج دارم و بالاخره رفاقت‌ها از همين مکالمات ساده پا مي‌گيرند. سعي مي‌کنم خودم رو قانع کنم. فقط کافي است برگردم و بپرسم که آلماني است يا نه. اما فايده‌اي نداره، حتي يک کلمه هم نمي‌تونم از دهنم بيرون بکشم. طرف چند بار سر مي‌کشه طرفم، البته به طور نامحسوسي. باز هم فايده‌اي نداره، موفق نمي‌شم دهنم ر و باز کنم. بالاخره مي‌رسيم به خوابگاه. ذهنم جولان مي‌ده و محکومم مي‌کنه به کم‌جسارتي. حرفش حق يا ناحق، سعي مي‌کنم بهش توجهي نکنم. خداخدا مي‌کنم که يه‌بار ديگه طرف رو توي اتوبوس ببينم.

‡

Thursday, January 11, 2007

برگشتیم

سلام!

ما از سفر 1 ماهه‌مون به ايران برگشتيم و الآن به شدت در تلاش هستيم که با فقدان 2 تا مامان، 2 تا بابا، 3 تا برادر، چندين و چند خاله، عمه، عمو، دايي و خانواده‌هاشون، رفقاي زمان کودکستان و دبستان و دبيرستان و دانشگاه، ترافيک، دود، برف، ديزي و کوکتل پنيري کاله و و و کنار بياييم. که بايد اعتراف کنم حدودا 200بلکه هم 300 درصد انرژي من در اين يک هفته که از رسيدنمون به ولونگونگ گذشته، صرف همين پروسه کنار آمدن شده،‌ حالا اينکه واقعا چه‌قدر در اين راه موفق بوده‌ام قضاوتش با شما.

ايران زندگي مثل قبل جريان داره. مردم روز و شب توي برف و بارون يا زير آفتاب کم‌جون زمستون در حال برو و بيا هستند. تعداد ماشين‌ها به طور محسوسي زياد شده. ترافيک شبانه ديگه فقط مختص تهران نيست، حداقل اينکه آمل و بابل و ساري هم ترافيک باورنکردني دارند. تهران پر از پل و بزرگراه جديد شده و پايه پل‌ها رو به بدسليقه‌ترين نحو ممکن پر کرده اند از حديث و شعار. کيک‌هاي شکلاتي بي‌بي هنوز هم خوشمزه‌اند ولي شيريني ‌ترهاي لادن ميدون سرو از همه خوشمزه‌تره. دخترها مانتوهاي خيلي کوتاه مي‌پوشند و به جاي روسري کلاه و شالگردن سر مي‌کنند. پسرها مدل موهاي عجيب و غريب دارند. مهران مديري برنامه جديدش روشروع کرده و همه رو شب‌ها پاي تلويزيون جمع مي‌کنه دور هم. همه‌چا پره از آخرين اخبار در مورد پرونده فيلم زهره و اعدام صدام و تحريم ايران.

اينجا زندگي همون‌طوره که بود. فقط هوا به‌جاي اينکه تابستوني باشه بهاره است. مثل اواسط ارديبهشت ماه، زماني که آدما هواي عاشقي مي‌افته به کله‌شون. مراکز خريد پر از آدمه و همه جا حراج سال نو است. دريا به شدت زيباست و ملت هميشه در ساحل ولونگونگ، شبانه‌روز در حال موج‌سواري و شنا هستند. سينماها فيلم‌هاي سرگرم‌کننده دارند و شهر و خوابگاه و دانشگاه پر از آدم‌هاي شاده. خلاصه که من چرا شاد نباشم؟ فقط يه کوچولوي ديگه بايد انرژي صرف کنم. J

‡