از نيم‌کره جنوبی

Friday, August 18, 2006

تغییر کردن

حساس‌ترین مرحله در تغییر کردن، زمانی است که آدم باید گذشته‌اش رو بندازه پشت سرش. می‌خوای یه خصوصیتی رو توی خودت اصلاح کنی ولی در لحظه عمل یادت می‌آد که تا حالا چه‌طوری بودی، عملکرد گذشته‌ات رو توی ذهنت پررنگ می کنی و مثل یک برچسب می‌چسبونیش رو پیشونیت. انگار که به خودت بگی من همیشه این‌طور بد بوده‌ام، می‌گی نه؟ ببین، روی پیشونیم نوشته. حالا من چه‌طور می‌تونم خوب بشوم؟ نه‌خیر نمی‌تونم!
در اون لحظات نیاز داری که فراموش‌کار بشی. هیچی از گذشته به یاد نیاری تا بتونی به خودت قدرت و جسارت تغییر کردن بدی. دلم می‌خواست یه دگمه‌ای داشتم که وقتی فشارش می‌دادم به طور اتوماتیک حافظه‌ام رو برای چند لحظه پاک می‌کرد.

‡

Wednesday, August 16, 2006

عاشقانه

چند روز پیش هانی یک کشف محشری کرده و یه منبع موسیقی توپ پیدا کرده، گفتم در اینجا به اطلاع همگان برسونم : وبلاگی است با عنوان عاشقانه. می‌تونید هزار تا آلبوم از همه‌جور سبک و مدلی دانلود کنید و حالش رو ببرید. واقعا دم نویسنده باسلیقه و پرحوصله و سخاوتمند وبلاگ گرم. می‌دونم که این‌طوری کپی‌رایت حسابی داره اوخ می‌شه، اما خوب دیگه ماها که دستمون از بازار نوار و سی‌دی ایران کوتاهه چاره‌ای نداریم.
ممنون هانی جون بابت کشفت.

‡

Wednesday, August 09, 2006

و اما امروز

دلم برای کنج خلوت خانه کوچکمون تنگ شده بود. حالا نشستم همین‌جا توی کنج، لیوان چای توی دستم، به ابرهای صورتی غروب نگاه می‌کنم و به سوال‌های بنیادی زندگی از قبیل "از کجا آمده‌ام”، "آمدنم بهر چه بود"، و "به کجا می‌روم آخر" فکر می‌کنم و آخرسر بلند بلند سر شکایت برمی‌دارم که "ننمایی وطنم؟"

درست وسط این سرگیجه فلسفه آلود عرفانی باید تصمیم‌گیری کنم که آیا دوست دارم برای دیدن "داوینچی کد" برم دانشگاه (آخه دانشگاه ما یه سینما داره که با فاصله یکی دوماهه از سینماهای شهر فیلم‌های روز رو به قیمت دانشجویی به نمایش می‌گذاره و ما هم حالش را می‌بریم. ببخشید که این پرانتزها رو این وسط باز می‌کنم، اه کلا زندگی‌ام پر شده از پرانتزهای باز و بسته و نیمه‌باز و غیره.)؟

ذهنم مجموعه اتفاقاتی رو که از زمان جلای وطن در زندگی‌ام رخ داده دوره می‌کنه و چند لحظه قدرت پردازش و ارزیابی‌اش رو از دست می‌ده. یادم می‌افته که بارها با بی‌خیالی تکرار کرده‌ام که بهایی که نسل مهاجر ما داره می‌پردازه بی‌وطنی است در ازای امکانات تحصیلی و حقوق و آزادی اجتماعی بهتر و بیشتر. همیشه این گفته‌ام رو با فلسفه‌بافی در مورد بی‌معنا بودن مفهوم "وطن" ساپورت کرده‌ام و سعی کرده‌ام قبول کنم که مرزهای دور هر "کشور" را اختراع کرده‌اند برای اینکه منافع مشترک مفهوم پیدا کند و قابل دفاع بشود و زندگی قابل تعریف‌تر.

وقت خلوت، حس‌ها و تعلقاتم همه این اراجیف منطقی ای رو که به هم بافته‌ام به مسخره می‌گیره و بهم می‌فهمونه که چه‌قدر اسیر همه چیزهایی هستم که توی اون وطن به خورد بافتهای جسم وجونم رفته. که هرچه‌قدر هم بدونم که "وطن" یک مفهوم قرادادی است باز هم توان آزاد شدن از حس تعلق به ایران رو ندارم. بله، بی‌وطنی تجربه دردناکی است، مثل سرگیجه دائمی می‌مونه. مثل تمایل دائمی به سقوط.

خوب فکر می‌کنم که جواب اینکه از کجا آمده‌ام و به کجا می‌رسم و چگونه، رو حالاها نفهمم ولی خوب تکلیف وطن رو که گویا روشن کرده‌ام. الآن دیگه باید زودتر این مبحث رو جمع‌بندی کنم تا به سرویس دانشگاه برسم. می‌خوام داوینچی‌کد رو ببینم آخه، بلکه این سرگیجه رو چند ساعتی فراموش کنم.

‡

Tuesday, August 08, 2006

پاسبان حرم دل

سال‌هاست که منتظرم به یک نحوی "دلشدگان" علی حاتمی رو پیدا کنم ودوباره ببینم، اون هم نسخه سانسور نشده‌اش رو. تا حالا که موفق نشدم ولی پریروزها به طور اتفاقی قطعه‌ای اش رو پیدا کردم و از ذوق مردم! آخه موسیقی این قسمت رو از همه قطعات دلشدگان بیشتر دوست دارم. اینجا ببینیدش.

یارم به یک‌تا پیرهن
خوابیده زیر نسترن
ترسم که بوی نسترن مست است و هشیارش کند.

ای آفتاب آهسته نه
پا در حریم یار من
ترسم صدای پای تو خواب است و بیدارش کند.

‡