از نيم‌کره جنوبی

Tuesday, July 17, 2007

!دسته گل

امروز بعد از ظهر قراری داشتم برای گفتگویی کوتاه با یکی از اساتید دانشگاه کلگری که به معنای واقعی موهاش رو در راه تحقیقات دانشگاهی سفید کرده. بحث کشیده شد به هویت شهری و او تعریف کرد که کلگری سمبل خاصی نداره و خیلی‌ها حتی نمی‌دونند که کلگری کجاهست؛ مثلا چند سال پیش در آمریکا تا اسم کلگری رو به زبون می آورده مردم با تعجب می پرسیدند که کلگری توی کدوم ایالت آمریکایی است. منم خوشمزگی‌ام گل کرد و به پشتوانه چندین ویدیویی که درمورد بی‌سوادی جغرافیایی آمریکایی‌ها دیده‌بودم، اظهار نظر کردم که البته اینجا مشکل، از ناشناس بودن کلگری نیست بلکه قضیه به سطح دانش مخاطبین مربوط می‌شده. با مهربونی لبخند زد و حرف‌هاش رو ادامه داد. بعد از یک ساعتی گپ زدن اشاره‌ای کرد به اینکه خودش در واقع اصالتا کانادایی نیست و بیشتر از 40 سال پیش از آمریکا به اینجا مهاجرت کرده! بنده هم جز این ازم برنیومد که لبخند ساده‌لوحانه‌ای تحویل بدم.

‡

Saturday, July 14, 2007

مناسب حال عشاق شکلات


این عکس رو از یک شکلات‌فروشی گرفتم در شهری نزدیک آبشار نیاگارا به نام : Niagara on the Lake. دیوانه‌کننده نیستن؟

‡

سلام

امروز دیگه نمی‌تونم در برابر وسوسه مقاومت کنم، دلم برای نوشتن تنگ شده. مقاومتم برای این بود که نمی‌دونم می خوام باز، بعد این هم بنویسم یا نه.

این مدته مقدار زیادی کار کرده‌ام، فیلم دیده‌ام (دقیق‌تر البته: سریال) و الآن هم 3 هفته ای هست که مشغول سفرم. 10 روز دیگه باید برگردم خونه و دوباره مشغول شم به زندگی معمولم. چند ماه گذشته ام رو خیلی دوست داشته ام. این روزهای سفر روهم؛ که هم لذت کشف پدیده های نو رو داشته، هم مزه دیدن دوستان قدیمی در فضاهای نو. با اینکه همیشه موقع ورود به فضاهای جدید حس غربت می کنم، سفر رو خیلی دوست دارم و این سختی‌اش رو تحمل می‍‍‌کنم در مقابل لذتی که بهم دست می ده وقتی به مرزی می رسم که نم نمک چیزهای نو و غریب باهام آشنا و مهربون می‌شن. کوچه‌ها، آدم‌ها، اشیاء... سفر آدم رو بزرگ می‌کنه، حس می کنی که دنیا در عین عظمتش، دست یافتنی و ملموسه و ترس‌هات از ناشناخته‌ها کمتر.

فکر کنم باز هم برگردم و بنویسم. :)

‡