به آهستگی
هوا باز سرد شده. زير فواره قطرات آبداغ با دور آهسته، دور خودت ميچرخي. دستها، پاها، گردن ميچرخند با دور کند. زمان کند ميگذره، آب همهچيز رو ميشويد، غبار روز و خستگي و هر فکري که مغزت را مشغول کرده، مستي رو اما نه. مرزي است بين مستي و هوشياري، مثل فاصله بين خواب و بيدارشدن، وصفش ممکن نيست. به جهان ديگري تعلق داري، زمان کند ميگذره و همهچيز به آهستگي به رقص در ميآد.