امروز برای اولین بار موفق شدم
وبلاگ خواهرزاده محترمه
لاله رو زیارت کنم (نمیدونم چرا تا حالا موفق نشده بودم). و موفقیت همانا و روان شدن اشک از دیدگان همان! نمیدونم به خاطر فوران حسهای مطبوعی بود که از توی عکسها و نوشتهها بیرون میزد یا به خاطر هجوم تصاویر عید سال 80 که توی مشهد گذروندیم. زمانی که هممون خیلی جوون و پرانرژی بودیم و آماده برای عاشق شدن.
تصویر پی تصویر: پیدا شدن ناگهانی خانواده حایریان دم در خونه ما،
پرستو، مسالههای مهندسی که در مسیر تهران-مشهد بابای لایه برامون طرح میکرد، شبی که تو بهشهر با غزاله و روجا سر کردیم، آشپزخونه لالهاینا که کانون خونه بود، غذاهای رنگین به همراهی تهدیگ زعفرانی و فرنی کاکائویی با موز، اجراهای ما از کشمکش روزگارتعریف، اولین تجربه بازی بریج، اتاق یگانه، اولین دقالباب حسین، فیلمهای شبانه توی آشپزخونه، و قطاری که برمون گردوند تهران، به شروع تجربههای جدید و تاثیرگذار زندگیمون... .
دلم چهقدر برای همهتون تنگ شده بچهها.