Tuesday, July 17, 2007
Saturday, July 14, 2007
مناسب حال عشاق شکلات
سلام
این مدته مقدار زیادی کار کردهام، فیلم دیدهام (دقیقتر البته: سریال) و الآن هم 3 هفته ای هست که مشغول سفرم. 10 روز دیگه باید برگردم خونه و دوباره مشغول شم به زندگی معمولم. چند ماه گذشته ام رو خیلی دوست داشته ام. این روزهای سفر روهم؛ که هم لذت کشف پدیده های نو رو داشته، هم مزه دیدن دوستان قدیمی در فضاهای نو. با اینکه همیشه موقع ورود به فضاهای جدید حس غربت می کنم، سفر رو خیلی دوست دارم و این سختیاش رو تحمل میکنم در مقابل لذتی که بهم دست می ده وقتی به مرزی می رسم که نم نمک چیزهای نو و غریب باهام آشنا و مهربون میشن. کوچهها، آدمها، اشیاء... سفر آدم رو بزرگ میکنه، حس می کنی که دنیا در عین عظمتش، دست یافتنی و ملموسه و ترسهات از ناشناختهها کمتر.
فکر کنم باز هم برگردم و بنویسم. :)
Sunday, February 04, 2007
تولد
اين کانگوروهای فسقلی که ميبينيد عکسشون اينجاست، کادوی تولد امسال من اند. البته نه خودشون، بلکه همين نائل شدن به ديدارشون! ديروز سيامک من رو سورپريز کرد. قبل اينکه من از خواب بيدار بشم، يک ماشين کرايه کرد و بعد سوار شديم و 2ساعت به سمت جنوب ولونگونگ رانندگی کرديم تا رسيديم به جايی به نام Jarvis Bay که بهخاطر کانگروهای وحشياش معروفه وکلی کانگوروی وحشی ديديم. البته در واقع اسم اينها هست Wallaby. از کانگرو کوچيکترند، من که تفاوت ديگهای توشون کشف نکردم. نميدونين با ديدن اينا چهقدر ذوقزده شديم! خودم هم فکر نميکردم که انقدر تجربه هيجانانگيزی باشه. کادوی تولد خوشگلی بود نه؟
26 سالگی هم تموم شد و سال 27 ام رو شروع کردم در حالی که دلتنگيهام برای همه کسايی که دوست داشتم باهاشون ميبودم، بهخاطر محبتهای همه دوستان دور و نزديک، خيلی قابل تحملتر شده. بهخاطر اين محبتها خوشبختم و دلم ميخواد اينجا ثبتش کنم تا هميشه يادم بمونه که آدم 26 ساله خوشبختی بودهام.
مرسی از همگيتون، به خاطر تلفنها و پيغامها و کارتها و هديهها و سورپريزهاتون! ممنون.
Thursday, February 01, 2007
درد دل
ديشب ايران رو توی youtube جستجو کرديم و ويديوهای جديدی رو که اضافه شدهبود، ديديم. بحث داغ همه شبکههای خبری آمريکايي، از راست گرفته تا چپ، اينه که آيا پرزيدنت بوش توی اين دوسالی که به پايان دوره رياستجمهوريش مونده دست به اقدام نظامی عليه ايران خواهد زد يا خير. انقدر دچار حسهای مختلف و متناقضی شدم که احساس ميکردم هرلحظه ممکنه عصبهام ترک بخوره. عصبانيم از اين همه خودخواهي، از اين حق مسلمی که يک کشور برای خودش در قبال بقيه دنيا قايله. از شنيدن استدلالهای مفسرهای آمريکايی دموکرات و محافظهکار، مبهوت شدم. حتی مثبتترينشون که معتقدند بايد جلوی بوش رو گرفت تا دست به اين حمله مصيبتبار نزنه، دليلشون نهايتا فقط و فقط يک چيزه: اينکه منافع آمريکا در خطر نيفته. اينکه درگير يک جنگ طولانی نشوند که تا 30 سال ديگه هم فرزندان و نوههاشون مجبور باشند زندگيشون رو بهخاطرش بهخطر بيندازند. و همه اينها رو بهنحوی بيان ميکنند که انگار بديهيترين مساله عالمه. يعنی اصلا مهم نيست، حتی ذرهای مهم نيست که بهسر مردم ايران و خاورميانه چی ميآد، اينجا فقط آمريکاييها هستند که اهميت دارند، و وظيفهای هم ندارند که فکر کنند اعمالشون چه پيامدهايی ممکنه برای بقيه دنيا داشته باشه. مبهوتم از اين همه خودمحوری سياستمدارهايی که دغدغههای ناسيوناليستيشون رو به اين راحتی بيان ميکنند و حتی يک لحظه به ذهنشون نميآد که اون ملت ديگه که قراره برن بمباشون رو بريزن رو سرشون، چه حق و حقوقی اين وسط دارند. اصلا حق زندگی دارند؟ ياد روزهای جنگ ميافتم و هشتسال اول عمرم که جنگ جزء طبيعی زندگيم بود. ياد آژير قرمز و صدای ضدهواييها و همه شبهايی که زيرپلهها از سرما و ترس دندونام بههم ميخورد. ياد همه عزاداريهايی ميافتم که شاهدشون بودم و اينها همه تجربيات منی بود که توی جنگ کمترين ضربهها رو خوردم. از جنگ متنفرم. عصبانيم از اينکه هيچکاری ازم برنميآد، حداقل چيزی به ذهنم نميرسه که ازم بربياد. عصبانيم از اينکه هنوز دو سال به پايان دوره رياستجمهوري بوش باقي مونده و اين روزهاي اضطراب، که همچنان ادامه داره.
Tuesday, January 30, 2007
توضيح
ميدونم اين نوشتههاي فارسي توي حاشيه وبلاگ به شکل خرچنگ قورباغه در اومده. به خاطر سوييچ کردن به بلاگر جديده. دارم نمنمک درستشون ميکنم، يه ذره طول ميکشه فقط، اون هم بهخاطر تنبلي.
Tuesday, January 23, 2007
روزمره
Thursday, January 11, 2007
برگشتیم
سلام!
ما از سفر 1 ماههمون به ايران برگشتيم و الآن به شدت در تلاش هستيم که با فقدان 2 تا مامان، 2 تا بابا، 3 تا برادر، چندين و چند خاله، عمه، عمو، دايي و خانوادههاشون، رفقاي زمان کودکستان و دبستان و دبيرستان و دانشگاه، ترافيک، دود، برف، ديزي و کوکتل پنيري کاله و و و کنار بياييم. که بايد اعتراف کنم حدودا 200بلکه هم 300 درصد انرژي من در اين يک هفته که از رسيدنمون به ولونگونگ گذشته، صرف همين پروسه کنار آمدن شده، حالا اينکه واقعا چهقدر در اين راه موفق بودهام قضاوتش با شما.
ايران زندگي مثل قبل جريان داره. مردم روز و شب توي برف و بارون يا زير آفتاب کمجون زمستون در حال برو و بيا هستند. تعداد ماشينها به طور محسوسي زياد شده. ترافيک شبانه ديگه فقط مختص تهران نيست، حداقل اينکه آمل و بابل و ساري هم ترافيک باورنکردني دارند. تهران پر از پل و بزرگراه جديد شده و پايه پلها رو به بدسليقهترين نحو ممکن پر کرده اند از حديث و شعار. کيکهاي شکلاتي بيبي هنوز هم خوشمزهاند ولي شيريني ترهاي لادن ميدون سرو از همه خوشمزهتره. دخترها مانتوهاي خيلي کوتاه ميپوشند و به جاي روسري کلاه و شالگردن سر ميکنند. پسرها مدل موهاي عجيب و غريب دارند. مهران مديري برنامه جديدش روشروع کرده و همه رو شبها پاي تلويزيون جمع ميکنه دور هم. همهچا پره از آخرين اخبار در مورد پرونده فيلم زهره و اعدام صدام و تحريم ايران.
اينجا زندگي همونطوره که بود. فقط هوا بهجاي اينکه تابستوني باشه بهاره است. مثل اواسط ارديبهشت ماه، زماني که آدما هواي عاشقي ميافته به کلهشون. مراکز خريد پر از آدمه و همه جا حراج سال نو است. دريا به شدت زيباست و ملت هميشه در ساحل ولونگونگ، شبانهروز در حال موجسواري و شنا هستند. سينماها فيلمهاي سرگرمکننده دارند و شهر و خوابگاه و دانشگاه پر از آدمهاي شاده. خلاصه که من چرا شاد نباشم؟ فقط يه کوچولوي ديگه بايد انرژي صرف کنم. J