از نيم‌کره جنوبی

Friday, January 13, 2006

سخت‌ترين مرحله بلوغ جايي است كه آدم مي‌فهمه هيچ جاي امني در دنيا وجود نداره. همه واسطه‌ها بين تو و دنياي ناامن برداشته مي‌شه و تو مجبوري واقعيت‌ها رو اونجوري كه هست ببيني و هضم كني: مادر و پدرت ديگه نمي‌تونن تو رو از شر همه چيز و همه كس محافظت كنند. هميشه ممكنه داشته‌هات رو از دست بدي، پولت رو، قدرتت رو، عشقت رو، سلامتيت رو، جونت رو...
مي‌دوني كه واقعيت همينه و بايد به بهترين نحو ممكن باهاش كنار بياي. براي تحمل كردنش مجبوري گاهي سرت رو فرو ببري به يه جاهايي كه نشونه‌هايي از همون امنيت تخيلي كودكي رو داره؛ توي هري پاتر غرق مي‌كني خودت رو ولي اون هم ديگه فايده نداره، هري پاتر هم داره ناامني مطلق هستي رو حس مي‌كنه.
راست مي‌گن،زندگي فقط صد سال اولش سخته!

‡

2 Comments:

  • ...صد سال بعدش را هم "عادت مي كنيم"!!!!

    By Anonymous Anonymous, at 9:56 PM  

  • بابا سارا جون بیا و بیخیال شو...تو دیگه فیلسوف نیستی...به خودت بیا زعیم دار...تو مجبور نیستی بلوغ رو از دیدگاه خودت تشریح کنی...آخه د لامصب سعی کن اینو بفهمی...تو دیگه بزرگ شدی...گوش کن ببین چی می گم:...فقط اونایی که حسابی بزرگ شدن می تونن حسابی بچگی کنن...ببین بچه! من هنوز هم فیلسوفم هم اجازه دارم نظر بدم...سعی کنن جمله مو خوب تو مخت فرو کنی مشق شبت هم اینه که دفه بعد در این باره یه چیزی بنویسی....حالا برو خوش باش

    By Anonymous Anonymous, at 2:00 AM  

Post a Comment

<< Home